قایقی خواهم ساختخواهم انداخت به آب
.دور خواهم شد از این خاک غریبکه در آن هیچ کسی نیست
که در بیشه عشققهرمانان را بیدار کند
.قایق از تور تهیو دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راندنه به آبیها دل خواهم بستنه به دریا
ـ پریانی که سر از آب بدر می آرندو در آن تابش تنهایی ماهی گیرانمی فشانند
فسون از سر گیسوهاشانهمچنان خواهم راندهمچنان خواهم خواند«دور باید شد، دور
.مرد آن شهر، اساطیر نداشتزن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبودهیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکردچاله آبی حتی، مشعلی را ننموددور باید شد، دورشب سرودش را خواند،نوبت پنجره هاست.
»همچنان خواهم راندهمچنان خواهم خواندپشت دریاها شهری ستکه در آن پنجره ها رو به تجلی باز استبامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرنددست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی استمردم شهر به یک چینه چنان می نگرندکه به یک شعله، به یک خواب لطیفخاک موسیقی احساس تو را می شنودو صدای پر مرغان اساططیر می آید در بادپشت دریا شهری ستکه درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان استشاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.پشت دریاها شهری ست!قایقی باید ساخت .
آوای بلوچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر