حامد روحی نژاد، زندانی جوان و بیماری است که بسیار پیش از انتخابات توسط نیروهای امنیتی به اتهامات واهی بازداشت می شود.
به گزارش هرانا ، این زندانی با بروز اعتراضات گسترده مردمی پس از انتخابات در ایران از سوی دستگاه امنیتی انتخاب و با وعده و تهدید مجبور میشود نمایشی را در مقام مجرم در دادگاههای حوادث پس از انتخابات ایفا کند که نهایتاً منجر به صدور حکم اعدام برای وی می شود، نامبرده با ارسال نامه ای به مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران از فریب خوردن و قربانی شدن خود در یک سناریوی امنیتی خبر می دهد. نامه مورد اشاره عیناً در پی می آید :
اینجانب حامد روحی نژاد فرزند محمدرضا که در شعبه 28 دادگاه انقلاب به اعدام محکوم شده ام، شرحی از زندگی و وضعیت خود را در پی مینویسم.
وقتی زندگی در کوچه پس کوچه های جنوب شهر تهران، چیزی نیست که بتوان آن را انکار کرد و آنهم با حقوق ناچیز پدری که با سختی بیش از حد و حصر برای تهیه لقمه ای نان از صبح علی الطلوع تا آخر شب به سخت ترین کارها تن در می داد، تا حدی که گهگاه قادر به دیدن روی پر از درد پدر نبودیم.
گذران بزرگ شدن در میان کودکانی که همگی در فقر و نداری، آه در بساط نداشتند، خاطره ای نیست که بتوان آن را از ذهن پاک کرد، اما سخت تر از آن، سخت تر از همه این وقایع، دستان ترک خورده مادری بود که با آب سرد به شستشو مشغول بود اما خم به ابرو نمی آورد و تمام هم و غمش این بود که کوچکترین سختی در زندگی به ما وارد نشود و با نوازش ها و بوسه هایش، بار ناملایمات و نابرابری ها را به جان میخرید و برای من نیز شرم و عذاب آورترین روز، روز پدر و یا روز مادر بود که تمام کوچه ها و خیابان ها را به دلهره میگذراندم تا که شاید با پولی ناچیز که آن هم از خودشان قرض گرفته بودم، برایشان هدیه ای کوچک تهیه کنم.
بار فقر و سختی های یک خانواده کارگر از سویی و ابتلا به "بیماری ام اس" و مخارج طاقت فرسای آن، مرا به آنجا سوق داد که برای رهایی از این همه سختی، راهی خارج از کشور شوم. تا باری گرانتر از غم نان بر دوش خانواده نگذارم و خرج مداوا را بر آنها تحمیل نکنم.
برای رفتن به اروپا یا آمریکا راهی سفر شدم، متاسفانه سر از عراق درآوردم، قاچاقچیان انسان، همه پولم را گرفتند. در اربیل 4 ماه در زندان ماندم. سپس آزاد شدم و به ناچار در یکی از رستورانهای آنجا شروع به کار نمودم و شب و روز کار کردم تا بتوانم پولی فراهم کنم اما شدت بیماری و آوارگی در غربت دوباره مجبورم کرد به ایران بازگردم، البته برگشتن من کاملا قانونی و با هماهنگی وزارت اطلاعات بود.
بعد از بازگشت به "اطلاعات" رفتم و همه داستان سفر را گفتم و آنها هم بعد از شنیدن به من گفتند، "تو مرتکب هیچ جرمی نشده ای و میتوانی به دانشگاه بازگردی"، اما متاسفانه ده ماه بعد یعنی در تاریخ 14 اردیبهشت 88 دستگیر شدم تا در آینده قربانی نتایج انتخاباتم کنند.
در مدت بازداشت در بازداشتگاه 209 اوین، حدود 40 روز انفرادی و احاطه شدن در یک چاردیواری، جز خواندن قرآن و نهج البلاغه و یاد خدا، هیچ چیز نمی توانست مانع پیشرفت بیماری ام شود، علیرغم وعده های بازجو و همیارانش، آنچنان به شکنجه و مرگ تهدید میشدم که گویا جزای خروج از کشور تنها مرگ است، شدت فشارها در آن حد بود که در برهه ای از دوران بازداشت، سمت راست بدنم تقریباً 80 درصد از حس خود را از دست داده بود و من افلیج زمان را سپری میکردم، که البته چشم راستم به همین صورت مقدار زیادی از بینایی اش را از دست داد، اما در هر صورت به خواست خدا حس دست و پا و بدنم تا حد زیادی بازگشت اما تاری چشمم کماکان به قوت خود باقیست و مشکل بینایی ام مانع از روئیت صحیح دور و برم میشود. در این مدت با عجز و لابه، التماس و همینطور با نوشتن درخواست و نامه از رئیس و همچنین پزشک بازداشتگاه خواستم وضعیت من بررسی شود، کوچک ترین پیگیری در مورد من صورت نگرفت و نه تنها چنین نکردند بلکه با همان وضعیت فلاکت بار و لنگان لنگان مرا به دادگاههای علنی بردند و حتی در این وضعیت روحی و جسمی بسیار بد از تماس تلفنی و ملاقات با خانواده ام محروم بودم بطوریکه حتی از زندانی بودن در عراق و شکنجه شدید شدن در آنجا برایم هولناک تر بود. اما سخت ترین دوره بازداشت زمانی بود که صدای گریه مادران دربند برای دوری از فرزندانشان و هق هق پدران که مدتها بود از بوسیدن فرزندان خود محروم بودند به گوش می رسید.
یک روز پس از پایان انتخابات، تازه فهمیدم که انتخابات برگزار شده، بی خبر از فضای بیرون و در دریای خروشان اعتراضات مردمی با وعده و وعید مرا به جلسات دادگاه معترضان به نتایج انتخابات بردند، در حالی که هیچ ربطی به انتخابات نداشتم. اما بنا به خواست بازجویان اطلاعات و برای اینکه حق حیات و زندگی ام را از آنها بگیرم در دادگاه حاضر شدم و خواسته های آنها را بر کاغذ آورده و بعنوان اعمال خودم ثبت نمودم.
اما امروز بعنوان یک زندانی سیاسی اعلام میدارم که عضو هیچ گروه و حزبی نبوده ام و هیچ ارتباطی با انتخابات ریاست جمهوری نداشته ام، هرگونه وابستگی را به جریان موسوم به نام انجمن پادشاهی رد نموده و اتهامات وارده را بر خود را کذب محض میدانم.
حامد روحی نژادزندان اوین
به گزارش هرانا ، این زندانی با بروز اعتراضات گسترده مردمی پس از انتخابات در ایران از سوی دستگاه امنیتی انتخاب و با وعده و تهدید مجبور میشود نمایشی را در مقام مجرم در دادگاههای حوادث پس از انتخابات ایفا کند که نهایتاً منجر به صدور حکم اعدام برای وی می شود، نامبرده با ارسال نامه ای به مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران از فریب خوردن و قربانی شدن خود در یک سناریوی امنیتی خبر می دهد. نامه مورد اشاره عیناً در پی می آید :
اینجانب حامد روحی نژاد فرزند محمدرضا که در شعبه 28 دادگاه انقلاب به اعدام محکوم شده ام، شرحی از زندگی و وضعیت خود را در پی مینویسم.
وقتی زندگی در کوچه پس کوچه های جنوب شهر تهران، چیزی نیست که بتوان آن را انکار کرد و آنهم با حقوق ناچیز پدری که با سختی بیش از حد و حصر برای تهیه لقمه ای نان از صبح علی الطلوع تا آخر شب به سخت ترین کارها تن در می داد، تا حدی که گهگاه قادر به دیدن روی پر از درد پدر نبودیم.
گذران بزرگ شدن در میان کودکانی که همگی در فقر و نداری، آه در بساط نداشتند، خاطره ای نیست که بتوان آن را از ذهن پاک کرد، اما سخت تر از آن، سخت تر از همه این وقایع، دستان ترک خورده مادری بود که با آب سرد به شستشو مشغول بود اما خم به ابرو نمی آورد و تمام هم و غمش این بود که کوچکترین سختی در زندگی به ما وارد نشود و با نوازش ها و بوسه هایش، بار ناملایمات و نابرابری ها را به جان میخرید و برای من نیز شرم و عذاب آورترین روز، روز پدر و یا روز مادر بود که تمام کوچه ها و خیابان ها را به دلهره میگذراندم تا که شاید با پولی ناچیز که آن هم از خودشان قرض گرفته بودم، برایشان هدیه ای کوچک تهیه کنم.
بار فقر و سختی های یک خانواده کارگر از سویی و ابتلا به "بیماری ام اس" و مخارج طاقت فرسای آن، مرا به آنجا سوق داد که برای رهایی از این همه سختی، راهی خارج از کشور شوم. تا باری گرانتر از غم نان بر دوش خانواده نگذارم و خرج مداوا را بر آنها تحمیل نکنم.
برای رفتن به اروپا یا آمریکا راهی سفر شدم، متاسفانه سر از عراق درآوردم، قاچاقچیان انسان، همه پولم را گرفتند. در اربیل 4 ماه در زندان ماندم. سپس آزاد شدم و به ناچار در یکی از رستورانهای آنجا شروع به کار نمودم و شب و روز کار کردم تا بتوانم پولی فراهم کنم اما شدت بیماری و آوارگی در غربت دوباره مجبورم کرد به ایران بازگردم، البته برگشتن من کاملا قانونی و با هماهنگی وزارت اطلاعات بود.
بعد از بازگشت به "اطلاعات" رفتم و همه داستان سفر را گفتم و آنها هم بعد از شنیدن به من گفتند، "تو مرتکب هیچ جرمی نشده ای و میتوانی به دانشگاه بازگردی"، اما متاسفانه ده ماه بعد یعنی در تاریخ 14 اردیبهشت 88 دستگیر شدم تا در آینده قربانی نتایج انتخاباتم کنند.
در مدت بازداشت در بازداشتگاه 209 اوین، حدود 40 روز انفرادی و احاطه شدن در یک چاردیواری، جز خواندن قرآن و نهج البلاغه و یاد خدا، هیچ چیز نمی توانست مانع پیشرفت بیماری ام شود، علیرغم وعده های بازجو و همیارانش، آنچنان به شکنجه و مرگ تهدید میشدم که گویا جزای خروج از کشور تنها مرگ است، شدت فشارها در آن حد بود که در برهه ای از دوران بازداشت، سمت راست بدنم تقریباً 80 درصد از حس خود را از دست داده بود و من افلیج زمان را سپری میکردم، که البته چشم راستم به همین صورت مقدار زیادی از بینایی اش را از دست داد، اما در هر صورت به خواست خدا حس دست و پا و بدنم تا حد زیادی بازگشت اما تاری چشمم کماکان به قوت خود باقیست و مشکل بینایی ام مانع از روئیت صحیح دور و برم میشود. در این مدت با عجز و لابه، التماس و همینطور با نوشتن درخواست و نامه از رئیس و همچنین پزشک بازداشتگاه خواستم وضعیت من بررسی شود، کوچک ترین پیگیری در مورد من صورت نگرفت و نه تنها چنین نکردند بلکه با همان وضعیت فلاکت بار و لنگان لنگان مرا به دادگاههای علنی بردند و حتی در این وضعیت روحی و جسمی بسیار بد از تماس تلفنی و ملاقات با خانواده ام محروم بودم بطوریکه حتی از زندانی بودن در عراق و شکنجه شدید شدن در آنجا برایم هولناک تر بود. اما سخت ترین دوره بازداشت زمانی بود که صدای گریه مادران دربند برای دوری از فرزندانشان و هق هق پدران که مدتها بود از بوسیدن فرزندان خود محروم بودند به گوش می رسید.
یک روز پس از پایان انتخابات، تازه فهمیدم که انتخابات برگزار شده، بی خبر از فضای بیرون و در دریای خروشان اعتراضات مردمی با وعده و وعید مرا به جلسات دادگاه معترضان به نتایج انتخابات بردند، در حالی که هیچ ربطی به انتخابات نداشتم. اما بنا به خواست بازجویان اطلاعات و برای اینکه حق حیات و زندگی ام را از آنها بگیرم در دادگاه حاضر شدم و خواسته های آنها را بر کاغذ آورده و بعنوان اعمال خودم ثبت نمودم.
اما امروز بعنوان یک زندانی سیاسی اعلام میدارم که عضو هیچ گروه و حزبی نبوده ام و هیچ ارتباطی با انتخابات ریاست جمهوری نداشته ام، هرگونه وابستگی را به جریان موسوم به نام انجمن پادشاهی رد نموده و اتهامات وارده را بر خود را کذب محض میدانم.
حامد روحی نژادزندان اوین
آواي بلوچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر